گروه جهاد و مقاومت مشرق - وقتی فرزند شهید محمد اسحاق نادری از این مدافع حرم لشکر فاطمیون برایم صحبت میکرد و تصاویرش را نشانم میداد یاد حبیب بن مظاهر یار باوفای اباعبدالله الحسین(ع) در کربلا افتادم. پیر میداندار عاشورا که محاسن سفیدش را به خون سرخ خضاب کرد و در رکاب مولایش حسین(ع) به شهادت رسید. شهید محمد اسحاق نادری نیز محاسن سفیدی داشت که عجیب یاد حبیب را در دلها زنده میکرد. این رزمنده فاطمی که در سالهای جنگ و خون افغانستان مردانه ایستاد و مرید امام خمینی بود از جوانی در جبهه مقاومت اسلامی حضور داشت تا اینکه در چهارمین روز از فروردین ماه 1396 در منطقه قمحانه شهر حما سوریه به شهادت رسید. برای آشنایی با زندگی شهید محمد اسحاق نادری با فرزند ارشدش هجرتالله نادری به گفتوگو نشستیم که از نظرتان میگذرد.
گویا شما از خانوادهای مجاهد هستید و غیر از پدرتان دیگر اعضای خانواده نیز در جهاد بودند؟
بله، دقیقاً همین طور است. جهاد در خانواده نادریها از زمانهای گذشته وجود داشت و انشاءالله ادامه خواهد داشت. پدربزرگ من پنج پسر داشت. بزرگترین آنها محمد فریدون بود که در جنگ تحمیلی حضور داشت و جانباز شد. همان جانبازی بهانهای شد برای شهادتش. بعد از ایشان پدرم بود که در جنگ سوریه شهید شد. بعد از پدرم محمد عارف نادری است که در جنگ سوریه جانباز شد و همچنان در حال مجاهدت است. بعد هم محمد جاوید که در قرارگاه انصار سپاه فعالیت میکرد و به دست طالبان اسیر و شهید شد. آخرین پسر خانواده عمو عزیز است که در حال حاضر در ارتش افغانستان خدمت میکند.
دیدن تصاویر پدرتان آدم را یاد حبیب بن مظاهر میاندازد، ایشان چند سال داشتند؟
پدر متولد 1348 بود، اما چهره ایشان بیش از اینها را نشان میداد. من که فرزند ارشد خانواده هستم سال 76 به دنیا آمدهام. خیلیها به ما گفتهاند با دیدن عکس پدر یاد حبیب بن مظاهر افتادهاند. پدر ارادت خاصی به امام خمینی داشت. در افغانستان به کسانی که شیعه بوده و سفری به ایران داشته باشند میگویند بچه خمینی است. پدر زمان جنگ یعنی در سال 1363به ایران آمد. آن زمان پدر و عمویم محمد جاوید با قرارگاه انصار سپاه ایران همکاری داشتند. پدرم به خاطر مسئولیتی که در قرارگاه داشت باید به افغانستان باز میگشت. آنطور که پدر میگفت کارشان در قرارگاه بسیار اهمیت داشت و برای همین خودش نتوانست در جنگ تحمیلی شرکت کند.
چه سالی به ایران برگشتید؟
خانواده ما در سال 1378 به ایران مهاجرت کرد و در مشهد ساکن شد. پدرم میگفت وقتی در غربت هستیم بهترین جا همجواری با امام رئوف است.
شغل ایشان در افغانستان چه بود؟
شغل اجدادی خانواده ما در افغانستان نانوایی بود، اما وقتی به ایران آمدیم چون سرمایه کافی نداشتیم پدر کارگری میکرد. تا اینکه پدر به اصفهان رفت و کنار دست داییام کیف دوزی را آموزش دید و چند الگو برداشت و به مشهد بازگشت. با همتی که داشت توانست تولیدی کیف زنانه راه بیندازد. الحمدلله بسیار هم موفق بود.
ایشان که شغل آزاد داشتند چطور شد راهی جبهه مقاومت اسلامی شدند؟
وقتی زمزمه جنگ به گوش پدر میرسید چه جنگ با طالبان، چه جنگ با روسیه و چه جنگ با داعش، این بیت شعر از حافظ را زمزمه میکرد: حافظ ملول نباش که الله اکبر است/ دشمن اگر قوی نگهدار قویتر است پدر میگفت جنگ سوریه هر چقدر هم طول بکشد بالاخره هر طرف که خدا باشد حق است و پیروز انشاءالله.
ما همراه فرزندان عموی شهیدم محمد جاوید و مادربزرگم یک جا زندگی میکنیم. خانواده پر جمعیتی هستیم. من هم 18سال دارم و دانشجوی نرم افزار هستم برای همین نمیتوانم به تنهایی از عهده خرج و مخارج این خانواده بزرگ برآیم و زندگی را اداره کنم. پدر از همان روزهای ابتدایی جنگ یعنی سال 1392 شوق حضور داشت اما شرایط خانه این اجازه را نمیداد، از این رو سال 1392 پدر با عمویم محمد عارف که در افغانستان بود تماس گرفت و از جنگ داعش علیه اسلام و جبهه مقاومت اسلامی صحبت کرد. پدرم گفت امروز، زمان مجاهدت است. زمان به اهتزاز در آوردن پرچم اسلام. هر کاری دارید رها کنید و به این جبهه ملحق شوید. عمویم همان زمان به ایران آمد و راهی میدان شد. وقتی عمو به جهاد رفت کمی بعد که اوضاع خانواده روبهراه شد، با پدر هماهنگ کردند زمان مرخصی آمدن ایشان، پدر راهی شود و زمان مرخصی آمدن پدر، عموعارف مجدداً اعزام شود.
نظر مادرتان در خصوص رفتن پدر چه بود؟
هر چند در خانوادههای افغانستانی حرف اول را مرد خانواده میزنند،اما برای اینکه جهاد در راه اسلام مقبول واقع شود باید خانواده هم راضی باشد. مادرم با پدرم از همان ابتدا کنار آمده بود. جهاد خانواده ما فقط مربوط به این دوره نمیشد. از این رو مادر مخالفتی نداشت، چراکه از همان ابتدا شرط پدر با ایشان آغاز یک زندگی جهادی بود. پدر گفته بود من مرد جهادم. نمیتوانم در خانه بمانم. آنها از همان ابتدا سنگهایشان را با هم وا کنده بودند. جنگ با طالبان و حضور در قرارگاه انصار مبین این موضوع بود. پدر همیشه دعا میکرد خدا مرگ در بستر را برای او رقم نزند. قبل از آخرین اعزام و شهادتش هم خواب دیده بود در میدانگاهی که اطرافش را کوه و تپه فرا گرفته است 11 نفر شمشیر به دست هستند و کسی به پدر شمشیری میدهد و پدر میشود نفر دوازدهم آن میدان رزم. در آن میدان هم به شهادت میرسد. صبح که پدر خواب را برای مادر تعریف کرد، از ایشان خواست تا خودش را آماده شهادت و پذیرایی از مهمانها کند. پدر گفت من باید بروم و به آنچه میخواهم برسم.
شهادتشان چطور رقم خورد؟
پدر پس از مدتها حضور در سوریه چهارم فروردین ماه سال 1396 در منطقه قمحانه شهر حما به شهادت رسید. ایشان با اصابت دو ترکش به کتف چپ و ترکش خمپارهای دیگر به بدنش، به شدت مجروح شد که در داخل آمبولانس و در مسیر بیمارستان به شهادت رسید. به پدرم خیلی پست و مسئولیت پیشنهاد شد. از مسئول لجستیک گرفته تا مسئولیتهای دیگر که ایشان در گوشهای از آن رزم حق علیه باطل بماند و وارد میدان و خط درگیری نشود، اما پدر همه آن مسئولیتها را رد کرد و گفت در درون آتش بودن بهتر از این است که در اطراف آتش بمانم.
از اعزام آخر ایشان خاطرهای دارید؟
آخرین اعزام پدر مربوط به سال 1395 بود. دقیقاً زمان تحویل سال با خانه تماس گرفت و با تکتک بچهها صحبت و نصیحت و خداحافظی کرد. این تماسش با همه تماسهای دیگرش فرق داشت. از مادر خواست مراقب بچهها باشد. گویی خودش هم میدانست دیگر بازگشتی در کار نیست.
در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمایید.
میخواهم تشکر صمیمانهای از شما و رسانه وزینتان روزنامه «جوان» داشته باشم. به خاطر صفحهای به نام ایثار و مقاومت و انتشار مطالب درباره شهدا به ویژه شهدای مدافع حرم و شهدای لشکر فاطمیون که با این اقدام شما بسیاری با مجاهدت و دلاوری رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی آشنا میشوند. انشاءالله مسیر حق را انتخاب کرده و دراین راه قدم بر دارند.
اسحاق جبهه مقاومت اسلامی
متن زیر صحبتهای همرزم شهید است که پیشرو دارید:
برخی شهدا را وقتی در زمان حیات مادی میبینید یاد بعضی اسطورههای دینی میافتید. یک رزمنده نوجوان را میبینید و یاد قاسم بنالحسن (ع )میافتید. یک جوان را میبینید یاد علی اکبر حسین میافتید. یک جوان دیگر یاد وهب نصرانی را برایمان زنده میکند،اما وقتی به شهید والامقام اسحاق نادری فکر میکنم، در شخصیتهای عصر امام حسین (ع) یاد حبیب بن مظاهر میافتم. توفیقی حاصل شد با این بزرگمرد همگروه باشم. این شهید ارادت خاصی به حضرت امام(ره) داشت. امام و حضرت آقا را همیشه به بزرگی یاد میکرد. میگفت ما همه تحت امر این سید بزرگوار آیتالله خامنهای هستیم.
ابتدای شوال سال 94 بود که وارد دوره آموزشی شدیم. در دوران آموزشی به خاطر تجربیات زیادی که داشت توانایی بالایی از خود نشان داد. وقتی با این مرد شریف همکلام میشدم پختگی و بزرگی در کلامش نهفته بود. خیلی آرام، متواضع، با تقوا، با صبر و حوصله بود.
شهید محمد اسحاق با وجود اینکه سن و سالش از اکثر بچهها بیشتر بود،اما مانند یک جوان سرزنده رفتار میکرد. خوب به یاد دارم در ارتفاعات نرسیده به تدمر ارتفاعی به نام ارتفاع 900 بود که واقعاً بالا رفتن از این ارتفاع برای جوانها هم کار دشوار و طاقتفرسایی بود. یک بار بین بچهها بالای ارتفاع سر آب آوردن بحثی شد و هیچ کدامشان حوصله پایین آمدن از ارتفاع را نداشتند،اما شهید اسحاق برای خاتمه دادن به بحث، خودش داوطلب شد تا برای بچهها آب بیاورد. همین اقدام این مرد بزرگ باعث شد خیلی از جوانها متأثر شوند و با پای برهنه تا پایین ارتفاع بیایند.آنجا بود که ما متوجه شدیم شهید میخواست با این اقدامش به بچهها درس ایثار و گذشت دهد.
دوره اول ایشان در گروه ادوات بود و تلاش زیادی در پیدا کردن تخصصهای لازم داشت. هرگز ندیدم سن ایشان باعث غرورشان شود و از علم آموزی چه علوم دینی و چه علوم نظامی کنارهگیری کنند. در گروه هر کسی یک خلق و خویی داشت اما شهید اسحاق نادری برای همه حکم دایی را داشت، به طوری که ایشان را ماما اسحاق خطاب میکردند. ماما به لهجه هزارگی همان دایی میشود؛ ماما اسحاق جبهه مقاومت. همه با ماما اسحاق رفیق بودند. در حدی که بچههای گروه برای حل مشکلاتشان و مشورت گرفتن به ماما اسحاق رجوع میکردند. وقتی کسی با ایشان صحبت میکرد فرقی نداشت طرف در چه سنی باشد. متواضع بود و با صبر و حوصله گوش میکرد. اولاً برای بنده توفیقی بود همنشین چنین بزرگمردی باشم. ثانیاً به طور جمعبندی در شاخصهای شخصیتی ایشان چند کلمه به معنای واقعی محقق شده بود؛تقوا، ایمان، صبر، اخلاق، تواضع و به معنای واقعی کلمه مجاهد نستوه.
منبع: روزنامه جوان